
غروب تاسوعا
جمعه 96/07/07
امام سجّاد علیه السلام ماجرا را این گونه تعریف می کند: شنیدم امام حسین علیه السلام پس از حمد و ثنای الهی…به یاران خود فرمود: «اما بعد، همانا من یارانی با وفاتر از یاران خود سراغ ندارم و بهتر از ایشان نمی دانم و خاندانی نیکوکارتر و مهربان تر از خاندان خود ندیدم. خدایتان از جانب من پاداش نیکو دهد. آگاه باشید همانا من دیگر گمان یاری کردن از این مردم ندارم، آگاه باشید من به همه شما رخصت رفتن دادم، پس همه شما آزادانه بروید و بیعتی از من به گردن شما نیست و این شب که شما را فرا گرفته فرصتی قرار داده (پس) آن را شُتر (وسیله) خویش کنید (به هر سو که می خواهید بروید).»
در این حال برادران، برادرزاده ها و پسران عبدالله بن جعفر گفتند:
«برای چه این کار را بکنیم، برای اینکه پس از تو زنده باشیم؟ هرگز ! خدا آن روز را برای ما پیش نیاورد.» و اولین کسی که این جمله را گفت حضرت عباس بود و دیگران بعد از او اعلام آمادگی و یاری آن حضرت را کردند.
پسران عقیل هم به امام گفتند: «مال و جان و زن و فرزند خود را در راه تو فدا می کنیم و در رکاب تو می جنگیم. هر کجا بروی ما هم می آییم. خدا زندگانی بعد از تو را زشت گرداند.»
سپس «مُسْلِم بن عَوْسَجَه» و «زُهَیْربن قَیْن» مطالبی را به امام گفتند و یاران دیگر هم یکی پس از دیگری، پایداری و فداکاری خود را به اطلاع امام رساندند. آن گاه امام از همه سپاسگزاری کرد و پاداش ایشان را از خداوند متعال خواست. در پایان هم، با معجزه ای پرده را از جلو چشمشان برداشت تا جای خود را در بهشت ببینند و خبرهای دیگری از آینده به آنان داد.

حدیث مهدوی
جمعه 96/07/07
پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله
و منا مهدي هذه الامة، له غيبته موسي و بهاء عيسي و حلم داوود و صبر ايوب .
مهدي اين امت از ماست، که غيبت موسي، عظمت عيسي، بردباري داود، و شکيبائي ايوب را يک جا دارد .
کفايت الاثر/ ص43

جنگ تن به تن
جمعه 96/07/07
روز عاشورا، اصحاب امام حسین علیه السلام تا زنده بودند، نگذاشتند از بنی هاشم کسی به میدان برود. وقتی که یاران امام دیدند عدّه زیادی از همراهانشان به شهادت رسیدند، دو یا سه نفری خدمت امام می آمدند و اجازه جنگ تن به تن گرفتند.
یاران امام با تمام توان خود یک به یک می جنگیدند و با حمله های شدید دشمن به شهادت می رسیدند. یاران امام که دست از دنیا شسته بودند و برای یاری دین خدا نبرد می کردند، تا آخرین نفس شمشیر می زدند و تا جایی که می توانستند دشمنان را روانه دوزخ می کردند. جنگ، جنگی نابرابر بود اما ایمانِ یاران امام باعث می شد تا هرکدام به تنهایی بر چندین نفر از دشمنان پیروز شوند.

خود را در بهشت دید..
چهارشنبه 96/07/05
غروب تاسوعا
امام سجّاد علیه السلام ماجرا را این گونه تعریف می کند: شنیدم امام حسین علیه السلام پس از حمد و ثنای الهی…به یاران خود فرمود: «اما بعد، همانا من یارانی با وفاتر از یاران خود سراغ ندارم و بهتر از ایشان نمی دانم و خاندانی نیکوکارتر و مهربان تر از خاندان خود ندیدم. خدایتان از جانب من پاداش نیکو دهد. آگاه باشید همانا من دیگر گمان یاری کردن از این مردم ندارم، آگاه باشید من به همه شما رخصت رفتن دادم، پس همه شما آزادانه بروید و بیعتی از من به گردن شما نیست و این شب که شما را فرا گرفته فرصتی قرار داده (پس) آن را شُتر (وسیله) خویش کنید (به هر سو که می خواهید بروید).»
در این حال برادران، برادرزاده ها و پسران عبدالله بن جعفر گفتند:
«برای چه این کار را بکنیم، برای اینکه پس از تو زنده باشیم؟ هرگز ! خدا آن روز را برای ما پیش نیاورد.» و اولین کسی که این جمله را گفت حضرت عباس بود و دیگران بعد از او اعلام آمادگی و یاری آن حضرت را کردند.
پسران عقیل هم به امام گفتند: «مال و جان و زن و فرزند خود را در راه تو فدا می کنیم و در رکاب تو می جنگیم. هر کجا بروی ما هم می آییم. خدا زندگانی بعد از تو را زشت گرداند.»
سپس «مُسْلِم بن عَوْسَجَه» و «زُهَیْربن قَیْن» مطالبی را به امام گفتند و یاران دیگر هم یکی پس از دیگری، پایداری و فداکاری خود را به اطلاع امام رساندند. آن گاه امام از همه سپاسگزاری کرد و پاداش ایشان را از خداوند متعال خواست. در پایان هم، با معجزه ای پرده را از جلو چشمشان برداشت تا جای خود را در بهشت ببینند و خبرهای دیگری از آینده به آنان داد.
www.mfso.ir
معاونت فرهنگی و اجتماعی سازمان اوقاف

خدا شما را در روز قیامت تشنه نگه دارد!
سه شنبه 96/07/04
حُرّ بن یَزید رِیاحی که از فرماندهان لشکر عمر بن سعد بود با شنیدن سخنان امام حسین علیه السلام از لشکر جدا شد و به بهانه اینکه اسب خود را آب بدهد، به کناری آمد. چند دقیقه بعد راه خود را کج کرد و در حالی که به شدّت می لرزید به سوی امام رفت. یکی از افراد دشمن پرسید: «ای حرّ، می خواهی چه کار کنی؟ آیا قصد داری حمله کنی؟» حرّ جوابش را نداد. مرد ادامه داد: «تو را در هیچ جنگی لرزان ندیده بودم. اگر از من می پرسیدند: شجاعترین مرد کوفه چه کسی است؟ می گفتم: حرّبن یزید است. پس حالا چه کار می خواهی بکنی؟» حرّ گفت: «به خدا سوگند خودم را بین بهشت و جهنّم آزاد و با اختیار می بینم. اما هیچ چیز را با بهشت عوض نمی کنم اگرچه پاره پاره شوم و مرا بسوزانند.»
آن گاه خود را به امام رساند و گفت: «ای پسر رسول خدا، من باعث توقّف شما شدم و به این صحرای خشک آوردمتان، اما فکر نمی کردم با شما چنین رفتار ظالمانه ای داشته باشند. و الاّ هرگز با شما این رفتار را نمی کردم. حالا از آنچه انجام داده ام به سوی خدا توبه می کنم، آیا توبه من پذیرفته است؟»
امام فرمود: «آری، خدا توبه ات را می پذیرد.» سپس حرّ از امام اجازه گرفت تا با لشکریان دشمن صحبت کند و امام اجازه داد.
حرّ به وسط میدان جنگ آمد و در برابر لشکر دشمن گفت: «شما که امام را دعوت کردید تا یاری اش کنید، آیا امروز می خواهید او را بکشید؟ جان او را در دست گرفته اید و راه نفس کشیدن را بر او بسته اید و از هر طرف محاصره اش کرده اید و از رفتنش به طرف سرزمین ها و شهرهای دیگر جلوگیری می کنید؛ یعنی مثل اسیری در دست شما است که نه می تواند سودی به خود برساند و نه زیانی را از خود دور کند. آب فُرات را که یهودیان و مسیحیان از آن می نوشند بر روی امام و خاندانش بسته اید. چقدر بد رعایتِ سفارشِ پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله را در مورد فرزندانش انجام دادید ! خدا شما را در روز قیامت تشنه نگه دارد!»
در این وقت تیراندازان دشمن، او را هدف تیرهای خود قرار دادند. حرّ نزد امام برگشت. حدود سی نفر از سپاهیان عمربن سعد، تحت تأثیر حرفهای حرّ، به لشکر امام پیوستند.