موضوع: "تاریخ"

شمر به کربلا رسید...

عبیدالله بن زیاد آخرین نامه اش را برای عمر بن سعد به شمربن ذی الجوش داد تا به کربلا ببرد. شمر نامه را به عمر بن سعد داد و وی شروع به خواندن کرد: «من تو را نزد حسین نفرستادم که خود را از جنگ با او دور کنی و با او به ملایمت رفتارکنی و نه برای اینکه آرزوی سلامت و زندگی برای حسین داشته باشی، یا عذر برای او بتراشی و درباره او نزد من واسطه شوی. ببین اگر حسین و همراهانش پیشنهاد مرا قبول کردند، آنان را پیش من بیاور و اگر قبول نکردند، حمله کن و آنان را به قتل برسان و تکّه تکّه کن و وقتی حسین کشته شد، بر بدن او اسب بتاز؛ چون من با خود عهد کرده ام که اگر او را بکشم این کار را انجام دهم. پس اگر دستور مرا اطاعت کردی پاداش می گیری و اگر آن را قبول نکنی دست از کار ما بردار و لشکر را به شمر واگذار کن؛ چون ما او را با اختیارات کامل فرستاده ایم.»
شمر دستور داشت اگر عمر بن سعد فرمان عبیدالله را انجام ندهد، او را بکشد و سرش را برای عبیدالله بفرستد. عمر بن سعد بی درنگ به شمر گفت: «خودم این کار را انجام می دهم و نمی گذارم که تو انجام دهی. اما تو کار مرا خراب کردی!»
عمر بن سعد، شمر را فرمانده پیادگان کرد و در روز پنج شنبه نهم محرّم برای جنگ با امام حسین آماده شد.

به خدا سوگند آب نمی نوشم...

عبیدالله بن زیاد دستور داده بود که به هیچ وجه نگذارند امام و یارانش آب بنوشند و به هر شکل که امکان دارد بین امام و آب جدایی بیندازند. عمر بن سعد همین کار را کرد و در حالی که حیوانات از آب «رود فرات» می نوشیدند، اجازه نداد خاندان پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله به آب دسترسی پیدا کنند.
تشنگی بر یاران و همراهان امام فشار می آورد، «حضرت عباس» علیه السلام، برادر امام حسین و «نافِع بن هِلال» شبانه به همراه سی نفر اسب سوار و بیست نفر پیاده، در حالی که بیست مَشک در دست داشتند، به دستور امام برای آوردن آب به طرف رود فرات رفتند.
نافع بن هلال جلو رفت و با عمرو بن حَجّاج گفتگو کرد. عمرو بن حَجّاج فقط به نافع اجازه داد که آب بنوشد. ولی او گفت: «تا حسین و اصحاب او تشنه باشند، به خدا سوگند آب نمی نوشم.» عمرو بن حجاج گفت: «نمی گذاریم آب ببرید.» سربازان دشمن آنها را محاصره کردند، حضرت عبّاس و نافع با آنان درگیر شدند و از حمله نیروهای دشمن به نیروهای امام جلوگیری کردند. نیروهای پیاده امام، مَشکها را پُر کردند و از صحنه دور شدند، سی اسب سوار محافظ آنها بودند و تا رسیدن به خیمه ها از آنها مراقبت می کردند.

همزمان با کربلا در کوفه

عبیدالله بن زیاد بعد از اینکه عمر بن سعد را به کربلا فرستاد، مردم را در مسجد کوفه جمع کرد و آنها را برای رفتن به جنگ با امام حسین علیه السلام تشویق کرد. او در سخنرانی اش درباره خوبی های (!) یزید و معاویه صحبت کرد و در پایان هم «حُصَیْن بن نُمَیْر»، «حجّار بن اَبْجَر» و «شمر بن ذی الجَوْشن» را به فرماندهی چند هزار جنگجو برگزید و دستور داد به طرف کربلا بروند.
عده ای از افرادِ خودفروخته، مردم را برای رفتن به جنگ؛ با امام حسین تشویق می کردند و بعضی هم بر سر دوراهی بودند؛ به همین جهت خود را به بیماری زدند و یا از کوفه فرار کردند. اما وسوسه عبیدالله بن زیاد آنقدر زیاد بود که بیشتر مردم را راضی کرد.
البته عبیدالله برای نظارت بیشتر بر کارها و ترساندن مردم، «عَمْرِو بن حریث» را در کوفه جانشین خود کرد و خود به منطقه «نُخَیْلَه» رفت تا از نزدیک آماده شدن نیروها را ببیند. عبیدالله دستور داد: «هر کس قدرتِ حمل سلاح دارد، نباید در کوفه بماند و اگر کسی بماند خونش حلال است و کشته خواهد شد.»
عبیدالله دستور داد از رساندن کمک به امام حسین علیه السلام جلوگیری کنند. به همین علّت، «عبدالله بن یَسار» را که مردم را به رفتن و کمک به امام و یاری نکردن عبیدالله بن زیاد تشویق می کرد دستگیر کردند و به دستور عبیدالله او را کشتند.
به این ترتیب، همه راه های خشکی و آبی را که به کربلا می رسید شدیداً زیر نظر گرفتند.

وسوسه شمر

عبیدالله به پیشنهاد عمر بن سعد فکر می کرد؛ که به هر شکلی که ممکن است با امام حسین علیه السلام نجنگد. ولی شمر که پیش او نشسته بود، بلند شد و گفت: «حسین در حال حاضر در سرزمین تو و کنار تو است، اگر او را رها کنی، قوی تر می شود و تو ناتوان تر خواهی شد. سخن حسین را نپذیر و او را مجبور کن به دستور تو عمل کند. تو حق داری که حسین و یارانش را مجازات کنی و اگر آنها را ببخشی آنها حقّ دارند تو را مجازات کنند.»
عبیدالله بن زیاد با شنیدن سخنان وسوسه انگیز و شیطانی «شِمْربن ذِی الْجَوْشَن» به فکر فرو رفت و گفت: «پیشنهاد خوبی کردی، همان کاری را می کنیم که تو گفتی!»
خنده رضایت بخشی بر لبان شمر ظاهر شد و موذیانه، تصمیم عبیدالله بن زیاد را تأیید کرد.

خدایا، او را تشنه کام بمیران...

عمر بن سعد با خواندن نامه عبیدالله بن زیاد به «عَمْرِو بْنِ حَجّاج» دستور داد با پانصد سوار جنگی کنار رود فرات بروند و راه رسیدن به آب را بر امام حسین و یارانش ببندند.
در روز هفتم محرم یکی از جنگجویان عمر بن سعد، که «عبدالله بن حصین اَزْدی» نام داشت، با صدای بلند فریاد زد: «ای حسین، آیا این آب را نمی بینی که زلال و شفّاف است، به خدا قطره ای از آن را نچشی تا از تشنگی بمیری!» امام حسین فرمود: «بار خدایا، او را تشنه کام بمیران و هرگز او را نیامرز.»
بعد از واقعه کربلا او به نفرین امام گرفتار شد؛ هر چقدر آب می نوشید، سیراب نمی شد. مرتّب فریاد می زد: تشنه ام؛ تشنه ام! به همین وضع زندگی کرد تا هلاک شد.