پس از شهادت امام و جدا کردن سرِ مقدسِ آن حضرت، لشکریان عمربن سعد، لباس ها و اسلحه امام را ربودند.
«پیراهن» امام را «اسحاق بن حیوه حَضْرَمی» برداشت و پوشید؛ که به مرض پیسی (بَرَص، لکه های سفیدی که در بدن به وجود می آید) مبتلا شد و همه موهای بدنش ریخت.
«سراویل» (شلوار، زیرجامه) امام را «اَبْجَربن کَعْب تَمیمی» برداشت؛ که پاهایش خشک شد.
«عمّامه» امام را «اَخْنَس بن مَرْثَد» یا «جابِرِبن یَزید» برداشت و به سر خود بست؛ که دیوانه شد.
«نَعلین» امام را «اَسْوَدبن خالِد» برداشت و «انگشتر» امام را «بَجْدَل بن سَلیم» برداشت؛ که برای ربودن انگشتر امام، انگشت آن حضرت را قطع کرد. «زِره» امام را «عمربن سعد» برداشت و «شمشیر» امام را «جمیع بن خلق» یا «اَسْوَدبن حَنْظَلَه» برداشت.
دشمنان بی دین و خونخوار، بدن آن حضرت را برهنه کردند و هر چه داشت دزدیدند.
وقتی که بیشتر یاران امام به شهادت رسیدند، «بنی هاشم» دور هم جمع شدند و با یکدیگر وداع کردند. در این موقع «علی اکبر»، فرزند امام حسین علیه السلام پیش پدر آمد و اجازه گرفت تا به میدان برود. امام به او نگاه کرد و بی اختیار اشکش سرازیر شد و فرمود: «پروردگارا، تو شاهد باش بر این مردم که نوجوانی به مبارزه ایشان رفت که از نظر خِلقت و خوی و گفتار شبیه ترین مردم به رسول تو بود و رسم ما این بود که هر وقت اشتیاق به دیدار پیامبرت پیدا می کردیم به روی او نگاه می کردیم. خدایا، برکت های زمین را از ایشان (دشمنان) دریغ دار و آنها را به سختی پراکنده ساز و میان آنان جدایی انداز که هر یک به راهی رود، و والیان (حاکمان) را از ایشان راضی نگردان؛ زیرا ما را دعوت کردند که یاریمان کنند، ولی به جای یاری، بر ما تاختند و به جنگ با ما پرداختند.»
سپس امام اجازه داد تا علی اکبر به میدان برود. علی اکبر با شجاعت و قدرت شمشیر می زد. حدود صد و بیست نفر از دشمنان را هلاک کرد. لشکریان عمر بن سعد که از این وضع ناراحت بودند، اعتراضشان بلند شد و همه مایل بودند تا هر چه زودتر علی اکبر کشته شود.
علی اکبر تشنه بود و زخم های فراوانی در بدن داشت. نزد امام برگشت تا شاید تشنگی اش برطرف شود، اما در آنجا یک قطره آب هم نبود. علی اکبر گفت: «پدرجان تشنگی مرا کُشت…» امام فرمود: «…چقدر نزدیک است تا به دیدار جدّت محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نائل گردی و او از آن جام پُربهره و جاویدانش شربتی به تو بنوشاند که پس از آن هرگز تشنه نشوی».
علی اکبر به میدان برگشت. گروهی از لشکریان دشمن او را محاصره کردند. او با شجاعت و سرسختی به آنها حمله می کرد، تا اینکه تعداد کشته های دشمن به دویست نفر رسید. در این حال «حَکیم بن مُنْقِذ عَبْدی» با نیزه بر پشت سر او زد و بقیه لشکر که علی اکبر را محاصره کرده بودند با شمشیرهای خود بر بدن او ضربه زدند و پاره پاره اش کردند.
علی اکبر بر زمین افتاد و فریاد زد: «سلام بر تو ای ابا عبدالله، این جدّ من، رسول خدا صلّی الله علیه و آله است که از جام پُربهره خود مرا سیراب کرد، که دیگر هیچ وقت تشنه نخواهم شد. پیامبر می فرماید: ای حسین، بشتاب بشتاب، که تو هم جامی ذخیره داری و بیا تا همین ساعت آن را بنوشی.»
امام که صدای فرزند را شنید با شتاب بالای سر او آمد و فرمود: «خدا بکشد مردمی را که تو را کشتند. ای پسرم، چه جرئتی داشتند این مردم بر خدا و بر پاره کردن حرمت رسول خدا.» بعد سیلاب اشک از چشمان امام جاری شد و فرمود: «پس از تو خاک بر سر دنیا!»
در این هنگام حضرت زینب علیها السلام خواهر امام حسین علیه السلام، گریان از خیمه بیرون آمد و خود را روی بدن پاک علی اکبر انداخت. امام خواهرش را به خیمه بازگرداند. به دستور امام جوانان بنی هاشم جنازه را به خیمه بردند.
جنگ ادامه داشت و خورشید. بر زمین کربلا آتش می ریخت. عده ای از یاران امام به شهادت رسیده بودند. ظهر عاشورا بود و وقت نماز رسیده بود. امام به یارانش فرمود: «از اینها (دشمنان) بخواهید دست از جنگ بردارند تا ما نماز بخوانیم.»
درخواست امام به اطلاع دشمن رسید. حصین بن تَمیم از لشکر عمربن سعد فریاد زد: «نماز شما قبول نیست!» در این حال حبیب بن مظاهر به او گفت: «تو خیال می کنی نماز خواندنِ پسر رسول خدا صلّی الله علیه و آله قبول نیست ولی نماز تو قبول است، ای الاغ؟!»
دقایقی بعد «حبیب بن مَظاهر» و «حربن یزید ریاحی» به شهادت رسیدند. سپس امام با بقیه یارانش به نماز ایستادند. دشمن مهلت نمی داد و باران تیر بر سر امام و یارانش می ریخت. «زُهَیْرِبن قَیْن» و «سَعید بن عبدالله حَنَفی» جلو امام قرار گرفتند و از آن حضرت دفاع کردند. آن دو یار با وفا خود را سپر امام کردند تا امام و یارانش نماز بخوانند.
نماز جماعت به پایان رسید و روح از بدنِ آن دو یار فداکار پرواز کرد. این آخرین نماز امام حسین و یارانش بود. صدای طبل و شیپور سپاه دشمن صحرای کربلا را پر کرده بود.
وقتی که روز عاشورا، همه حاضران آرامش و راحتی امام و همراهانش را دیدند، شگفت زده شدند. لرزه بر اندام دشمن افتاده و رنگ از چهره هاشان پریده بود. در این حال بعضی از افراد به یکدیگر گفتند: «نگاه کنید امام از مرگ باکی ندارد!» در آن لحظه حسّاس و تاریخی امام فرمود: «…راستی مرگ جز پلی نیست که شما را از سختی ها و فشارها به سوی باغ های فرحناک و نعمت های جاویدان عبور دهد. کدام یک از شما نخواسته باشد از زندانی به قصر منتقل شود. امّا برای دشمنان شما، مرگ جز آن نیست که از قصری به زندان و عذاب منتقل شوند. پدرم از رسول خدا صلّی الله علیه و آله برای من حدیث کرد که: “همانا دنیا زندانِ مؤمن و بهشتِ کافر است و مرگ پُل آنها (مؤمنان) است به سوی بهشت هایشان، و پل آنها (کافران) است به سوی دوزخشان…"».
امام سجّاد علیه السلام ماجرا را این گونه تعریف می کند: شنیدم امام حسین علیه السلام پس از حمد و ثنای الهی…به یاران خود فرمود: «اما بعد، همانا من یارانی با وفاتر از یاران خود سراغ ندارم و بهتر از ایشان نمی دانم و خاندانی نیکوکارتر و مهربان تر از خاندان خود ندیدم. خدایتان از جانب من پاداش نیکو دهد. آگاه باشید همانا من دیگر گمان یاری کردن از این مردم ندارم، آگاه باشید من به همه شما رخصت رفتن دادم، پس همه شما آزادانه بروید و بیعتی از من به گردن شما نیست و این شب که شما را فرا گرفته فرصتی قرار داده (پس) آن را شُتر (وسیله) خویش کنید (به هر سو که می خواهید بروید).»
در این حال برادران، برادرزاده ها و پسران عبدالله بن جعفر گفتند:
«برای چه این کار را بکنیم، برای اینکه پس از تو زنده باشیم؟ هرگز ! خدا آن روز را برای ما پیش نیاورد.» و اولین کسی که این جمله را گفت حضرت عباس بود و دیگران بعد از او اعلام آمادگی و یاری آن حضرت را کردند.
پسران عقیل هم به امام گفتند: «مال و جان و زن و فرزند خود را در راه تو فدا می کنیم و در رکاب تو می جنگیم. هر کجا بروی ما هم می آییم. خدا زندگانی بعد از تو را زشت گرداند.»
سپس «مُسْلِم بن عَوْسَجَه» و «زُهَیْربن قَیْن» مطالبی را به امام گفتند و یاران دیگر هم یکی پس از دیگری، پایداری و فداکاری خود را به اطلاع امام رساندند. آن گاه امام از همه سپاسگزاری کرد و پاداش ایشان را از خداوند متعال خواست. در پایان هم، با معجزه ای پرده را از جلو چشمشان برداشت تا جای خود را در بهشت ببینند و خبرهای دیگری از آینده به آنان داد.
آخرین نظرات